گوش مردم قصه ی تلخ درودروازه است

من همان بهترکه درکنجی نشینم بیصدا

ازدلم اندوه وحسرت رابچینم،بی صدا


این زبان سرخ می ترسم که بربادم دهد

پس همان بهترکه درکنجی نشینم بی صدا


گوش مردم قصه ی تلخ درودروازه است

لاجرم خواهم که دنیاراببینم بی صدا


شادخواران رابگو هردم هیاهویی کنند

ای دل غمگین پردردوحزینم،بی صدا


چشمه ی بیچارگی جاریست درباغ دلم

جوشدافزونتردمادم اوزکینم بی صدا.


روشنی هامی شودازدسترس هرلحظه دور

تیرگی هاگشته هرسودرکمینم بی صدا


آه سرخ لاله اورابسته ی گلخانه کرد

ای گل صدبرگ ونازویاسمینم بی صدا


زاهدابابوق وکرنامی روی درراه حق

من طریق رستگاری می گزینم بی صدا


آسمان مال شماسجاده داران خدا

من همان مشتی گلم خاکم زمینم،بی صدا


چندمی گویی که فریادی بزن،دادی بکش!

خسته کردی حلق خودرامن همینم،بی صدا!


شعرازحمیدرضاسفید



[ بازدید : 615 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 30 مرداد 1393 ] 2:48 ] [ حمیدرضاسفید ]

[ ]