می ترسم

نه از نامردمان کوچه وبازار میترسم

زدلداران بی پروای نا دلدار می ترسم


تراوش می کنداززخمهای کهنه خونی نو

نمک دردست پنهان میکند،ازیارمی ترسم


تظاهرمی کند: بسیاردارددوستم حاشا

که من ازاین که دارددوستم بسیارمی ترسم


بدین گستردگی دنیا،چه تنگی میکند برمن

جدامان کرده ازهم من ازاین دیوارمیترسم


توراهرباردیدم بردلم زخمی زدی بس کن.

ز بس که زخم دارم بردل،ازدیدارمیترسم


بیا بنشین وغوغایی که برپاکرده ای بنشان

مکن برمن غمی برروی غم آوار میترسم


به من هربارمی گویی که شیرین میشود دنیا

ومن که تلخ میبینم توراهربارمیترسم


حمیدرضاسفید

برچسب ها: گله , شکایت , مردم , حمیدرضاسفید , شعرهای سپید , شعر , نامردی , نامردمی , دستنوشته , حرف دل ,

[ بازدید : 497 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 12 بهمن 1398 ] 11:43 ] [ حمیدرضاسفید ]

[ ]