ازسکوت بی صداتر

آن گاه که می دمدبنفشه

برپهنه ی دشت سبزاسفند

آن گاه که می وزدنسیمی

برصحن سحرگه دماوند


آن روزکه پنجه های باران

بی وقفه به شیشه می زندچنگ

درآن نفسی که توسن دل

برخویش مهارمی زندتنگ


آن دم که هزارلاله ی سرخ

برمخمل سبزعشق رویید

صدگونه پرنده ناله سرداد

صدگونه گل ازکویررویید.


آن لحظه که هفت سین نشاندی

برسفره وخوددرانتظاری

هرلحظه برإی لحظه ی بعد

ازشوق قراربی قراری


آن گاه که می روی به گلگشت

درباغچه ای به وسعت عشق

بازلف تودست سبزگندم

پربارشودبه برکت عشق


آن روزبدان که چشمهایت

پیوسته بهارشعرمن بود

این دل که نشیمن سیاهیست

یک روزبه رنگ یاسمن بود


آن روزبه جرم بی گناهی

درمحبس عشق خوداسیرم

صدباربه دارآرزوها

صدره به صلیب غم بمیرم


آن دم زسکوت بی صداتر

فریاددل درون شکسته است

آن خسته زتاب وتاب هرروز

آن روز به روی عشق بسته است.


شعرازحمیدرضاسفید

[ بازدید : 517 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 31 خرداد 1393 ] 0:22 ] [ حمیدرضاسفید ]

[ ]