شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

شعرهای سفید

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

نمی دانی تو؟

شده ام بی کس وبیمار،نمیدانی تو؟

می برم بردل خودبار،نمی دانی تو؟

ازگل قرمز شادی که به دستم دادی

می خلدبرجگرم خار،نمی دانی تو؟

گردش چرخ براین خسته چه سنگین شده است

شد مربع خط پرگار،نمی دانی تو؟!

مثل دیروزشدامروزوهمین خواهدبود

خسته ام،خسته زتکرار،نمی دانی تو؟

باکه گویم که چه آمدبه سرم گوش کجاست

یاچه گویم من ازآوار،نمی دانی تو؟

من شنیدم که اگرسنگ صبوری باشد

می شودسینه سبکبار،نمی دانی تو؟

ای که یک روز زصدغصه رهایم کردی

شده ام باز گرفتار،نمی دان تو؟

خنده درچین وشکنهای غم چهره ی من

کی شود بازپدیدار،نمی دانی تو؟

گفته ای یاروفادارشودمرهم درد

کو؟کجایاروفادار،نمی دانی تو؟


شعرازحمیدرضاسفید


چه گیری کرده ایم


بس که دردنیا اسیری کرده ایم،

دائماً احساس پیری کرده ایم.

درکمان زندگانی نیست زه

سینه رادلخوش به تیری کرده ایم


برسرماناگهان بارَدبلا

بس که دائم سربه زیری کرده ایم

می بَردمارادمادم ژرف تر

مادراین دنیاچه گیری کرده ایم!!


مرگ هم ازماگریزان گشت ورفت

بس که بامردن دلیری کرده ایم

یک قدم خوشبختی ازماپیش بود

بارهااندازه گیری کرده ایم


ثروت دنیانکاهدرنج ما

ماکه عمری رافقیری کرده ایم

شعرازحمیدرضاسفید

اشک وداع

ﭼﺸﻢ ﻣﻦ، ﺁﺭﺍﻡ ﺷﻮ
ﺑﮕﺬﺍﺭﺗﺎ ﺍﻭﺭﺍﺑﺒﯿﻨﻢ،
ﺑﻐﺾ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﺭﺍﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺍﻧﺪﮐﯽ،
ﺑﮕﺬﺍﺭﺗﺎﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﻢ .
ﻣﻦ ﭘﺮﺍﺯﻧﺎﮔﻔﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ،
ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ،
ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺎﯾﺪﺍﺭﯼ ﮐﻦ ......
ﺩﺍﺭﺩﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺑﯽ ﻣﻦ !!!!!! ،
ﻭﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﻭ
ﻫﺮﻟﺤﻈﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻣﺮﺩ

شعرازحمیدرضاسفید

گریه کن

دلاازغم این جهان گریه کن،
به اندازه ی آسمان گریه کن.
تواین دیدگان رافراموش کن،
چنان ابرشو،بی امان گریه کن.
بنه عمرکوتاه راپشت سر،
ازامروزتاجاودان گریه کن.
بهاران زچشمان من رخت بست،
به چشمانم آمدخزان گریه کن.
بیادآوراین کودک خویش را،
وبرنعش آن کودکان گریه کن.
به سرهای برنیزه باچشم باز
وخفته به خون پیکران گریه کن.
کتاب وفاراخداراببند،
کتاب جفارابخوان گریه کن.
من ناتوان رافراموش کن
به مرگ حسین ای زمان گریه کن.
دل من! نه برخون سرخ حسین،
براین دعوت کوفیان گریه کن.

شعرازحمیدرضاسفید

چهل وشش سال..

چهل وشش سال بگذشته زروزی

که شدزاییده طفل دلفروزی

ازآن شب هم فلک بااوبرآمد

به راه دشمنی وکینه توزی

الاطفل چل وشش ساله ی من

چه قدرازعمررابایدبسوزی؟

چل وشش سال دردنبال شادی

چل وشش سال دردنبال روزی

دلم دلمازخنجرغم پاره پاره است،

دلم راچند می گیری بدوزی؟؟؟!!

همه لاف رفاقت می زدی دوست،

توهم آخر............................


شعرازحمیدرضاسفید

غصه دل

دردست بی رحم تومن چون موم نرم افتاده ام

توهفت خط داری ومن چون آب چشمه ساده ام

تایاددارم غصه ای درسینه ی خوددیده ام

ازروزاول من برای غصه خوردن زاده ام

ای روزگارازدست توشادی مرامهمان نشد

گیری اگراین نیمه جان من بازهم آماده ام

این دوستان سنگدل، دل رابه من کی داده اند؟؟

من خودبه دست هرکسی این بی زبان راداده ام

گویندراه زندگی روزی به شادی می رسد

عمریست برخط سفید ممتداین جاده ام

درخواب پیری ریزبین می گفت بامن کای غمین

گرروزخوش خواهی بگو ازمردم بالاده ام...!!


شعرازحمیدرضاسفید

فرش دل

برای آمدنت فرش می کنم دل را

اگرقبول کنی زیرپای خودگل را


وجودتودریاست،آبی وآرام

بیاکه بشنوم ازتوصدای ساحل را

بامن

بامن همه درغمی وبایاران شاد

تابادگرانی نکنی ازمن یاد


ای آن که برای من سراپادردی

بهترکه بَرَدعشق توراباخودباد.

فراق

آخربه فراق مبتلایم کردی

بامحنت ودردآشنایم کردی


درمسلخ انتظارخودخشکاندی

بارفتن خودغرق بلایم کری

مجال نیست

مارا برای عرض ادب حس وحال نیست

مارا ببخش این دل ما پیر سال نیست


این توبه بردلم غم سردی نشانده است

دیگربرای توبه شکستن مجال نیست


مرغان!خدای رانه سزای ملامتم

هستم هنوز عاشق پروازو بال نیست


12345678
9
10
last