شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

شعرهای سفید

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

گریه ی مرد

دوچشم خیس دارم،گرچه مردم
توباورکن که من هم گریه کردم

توباورکن من درسینه ی خود
همیشه غرق درامواج دردم

دمی دست مراگرمیفشردی
به گرمی باورت میشدچه سردم

توباورکن که بالبهای سرخت
نداردنسبتی سیمای زردم

میان کوچه ای بی گفت وگورفت
من مسکین ازآن پس کوچه گردم

پس ازمرگم به خاکم آرزونیست
به راهت گر نشیندخاک و گردم

بیابشین کنارمن خدارا
به چشم خیس تادورت بگردم...

حمیدرضاسفید

شهرمن

شهرمن؛ دیگرمرادرخودنمیبینی بهاران

خاطراتم دفن شددرجای جای لاله زاران


شهرمن؛ من رابه یادآورمیان کوچه هایت

خاطراتی ازنفس افتاده دارم زیرباران


شهرمن دیگرنمی خوانندبربیدوکنارت

بلبلان رفتندوخاموشنددردشتت هزاران


شهرمن؛ آندم که غم بیخ گلویم میفشارد

گِردخودهرگزندیدم دوستی راغمگساران


بس صداقت هاکه کردم تحفه ی دست عزیزان

بس محبتهاکه کردم هدیه ی أقدام یاران


من که عمری دوستی بادشمنان خویش کردم

بی نصیبی بین که آخردشمنی دیدم زیاران


ازتمام دسترنج خوددراین دنیاخدایا

چشم تررامیبرم،باخاطرات چشمه ساران


من جوانی راتبه کردم،ببین پیرازدرونم

نوگلی بودم شکستم درعمیق بیشه زاران


چشمه ی مهرومحبت خشک شد،من تشنه ماندم

خشکسال عشق آمدای دریغا روزباران


شعر،حمیدرضاسفید



اما نمی شود

دیگردلم برای تودریانمی شود

مهرت دگربه سینه ی من جانمی شود

هرروزرابه وعده ی فردابه شب برم

مشکل جکایتیست که فردانمی شود

حق داردآن که بمیردزغصه ،عشق

وقتی کسی به. حرمت اوپانمی شود

فرقی نمی کندچه دوایی زنی به زخم

این زخم کهنه گشته مداوا نمی شود

گفتی بگوی درددلت را،سبک شوی

این عقده هم به دست شماوانمی شود

خوشحال می شدم که ببینم جمال تو

این اوج آرزوست...که اما...نمی شود

این رازقول حافظ شیرین سخن شنو:

بی یارغار،عیش مهنانمی شود


حمیدرضاسفید


زندگی

تااین دلم مشغول شدهردم به کارزندگی

خم شدتمام قامتم ازکاروبارزندگی


درحسرت آسایشم،من تشنه ی آرامشم

له شددل بی صاحبم ازاین فشارزندگی


گفتی شکست آغازپیروزی بود،باورمکن

صدباردیکرباختم ازاین قمارزندگی


درمستطیل مرگ هم اینقدرهاسختی نبود

قدری که سختی میکشیدم درمدارزندگی


آگه نمیگرددکسی ازحال زنده بودنم

الازحلقومم زنم هرروزجارزندگی


ای کاش مرکی آیدوماراسرافرازی دهد

تاکی دراین اندوه وغم گردیم خوارزندگی؟


خاموش میسوزدمرادیگرچراغ دوستی

آرام میباردبه من دیگرغبارزندگی


آخرچه حاصل می بریم اززنده بودم ای خدا

وقتی نباشددست انسان اختیارزندگی


موی سفیدخویش راامشب سیاهش میکنم

بعدازجوانی میشوم من سوگوارزندگی


دربین مرگ وزندگی،سردرگریبان مانده ام

قلبم مزارآرزو،جسمم مزارزندگی


حمیدرضاسفید

چه کنم؟؟

دلخسته ام از جهان،خدایاچه کنم؟


بااین اگروشایدواما،چه کنم؟


یک عمربه دلشوره ی فردابودم.


امروزچه بدگذشت،فرداچه کنم؟

اززبان بلبل

ﺩﺭﮐﻨﺞ ﻗﻔﺲ ﺑﻠﺒﻠﮑﯽ ﺑﯽ ﭘﺮﻭﺑﺎﻟﻢ

ﺑﺎﺣﻨﺠﺮﻩ ﯼ ﺯﺧﻤﯽ ﺧﻮﺩ،ﭼﻨﺪﺑﻨﺎﻟﻢ؟ /

ﯾﺎﺭﺍﻥ ﻋﺰﯾﺰﻡ،ﺑﻪ ﭼﻤﻦ ،ﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﮔﺎﻫﯽ

ﭼﻮﻥ ﯾﺎﺩﻣﻦ ﺁﺭﯾﺪ،ﺑﮕﺮﯾﯿﺪﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ /

ﺩﺭﺣﻨﺠﺮﻩ ﺍﻡ ﺯﺧﻢ ﻏﺮﯾﺒﯿﺴﺖ ﺭﻓﯿﻘﺎﻥ /

ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﺯﺧﻢ ﻧﻤﮏ ﺳﻮﺩ ﺑﻨﺎﻟﻢ /

ﺩﺭﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﯽ ﮐﺲ ﻭﻧﺎﻻﻥ /

ﺷﺪﺷﮑﻞ ﻗﻔﺲ،ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎﻭﻣﻪ ﻭﺳﺎﻟﻢ /

ﻏﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺯﮐﻨﺞ ﻗﻔﺲ ﻭﺑﺎﻝ ﺷﮑﺴﺘﻪ /

ﺑﺴﺘﻨﺪ ﺭﻩ ﺷﺎﺧﻪ ﯼ ﮔﻞ ﺭﺍﺑﻪ ﺧﯿﺎﻟﻢ /

ﻣﻦ،ﺑﻠﺒﻞ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﮐﻼﻡ ﺗﺮﺣﺎﻓﻆ /

ﺩﺭﺩﺍﮐﻪ ﺯﺩﻝ ﭘﯿﺮﭼﻮ ﻣﻮﯼ ﺳﺮﺯﺍﻟﻢ

... ﺣﻤﯿﺪﺭﺿﺎﺳﻔﯿﺪ

عیدآمد

مشروح زندگی که بسی مختصرگذشت/ هرلحظه اش زلحظه ی پیشین بترگذشت/

غرقیم درعمیق تکاپوی زندگی/بس سالهاست موج شدائد،زسر گذشت/

«تبریک نیست،تسلیت است اینکه دوست را،

گویی : خوشازعمرتوسالی دگرگذشت»/

درجوی عمر،خون جگرهاکه ریختیم/ ازباغ آرزو،چه کنم؟ بی ثمرگذشت/

شب راگذاشتیم،به امیدروی صبح/درخواب درد مانده وازماسحرگذشت/

بایدبه گریه فاتحه ای خواند،ای رفیق/

سال جدیدآمد اگر، کهنه درگذشت...


بیت سوم ازمن نیست،

چه کنم من؟؟!؟

دل خون شده ازعشق،خدایاچه کنم من؟

بااین همه غم،یکه وتنهاچه کنم من؟

گیسوی توشدخواهش این پنجه ی لرزان

امروز بدین خواهش بیجا چه کنم من؟

امروزگذشت از غم عشقت به صبوری

ای دوست بگوبی توبه فرداچه کنم من؟

حتی به دل خاک زمین جانتوانم

درآن دل سنگین ترتوجاچه کنم من؟

بی خویشتنم،باخودخودنیزغریبم

دراین شب غمگین دل خودراچه کنم من؟؟

افتاده ایم

همچومست نیمه شب،ازپیش وپس افتاده ایم.

زخمهابردست وپاداریم،بس افتاده ایم.

نادویده عده ای دارندگنج بیت مال.

نارسیده ما،که دیگرازنفس افتاده ایم.

صبرکردیم آن زمستان رابه امیدبهار،

ای دل غافل،که اینک درقفس افتاده ایم.

آرزومان زندگی بالای خط فقربود.

خط کشیدیم آرزو راازهوس افتاده ایم.

ای به دست توکلیدقفل خوشبختی ما،

زیرخط فقربی فریادرس افتاره ایم.

کاشک‍‍‍‍ی نقاش ازافتادگان نقشی کشد،

درمیان نفت وگازخودمَلَس افتاده ایم.

حمیدرضاسفید

خسته ام

ازعذاب زندگانی خسته ام. زین همه نامهربانی خسته ام


گر. زمن بینی بهاری سبزوخوش. من خوداززردخزانی خسته ام


ناامیدم ناامیدم ناامید. تاچه اندازه ندانی خسته ام


عاجزم ا زاین زمین تیره دل. ازقضای آسمانی خسته ام


زندگی رامرگ تدریجی بدان. آرزوشدمرگ آنی،خسته ام


کاش پیدابود دردسینه ام. تاببینی تابدانی خسته ام


قلب ما راهرکسی آمدشکست. ای خدای مهر بانی،خسته ام


ازووجودم استخوانی بیش نیست. ازوجوداستخوانی خسته ام


زندگی طی شدبه صدافسوس ‌‌وآه. ای خدااززندگانی خسته ام


درمیان جمع تنها یم دریغ/ من ازاین بی همزبانی خسته ام


شعراز:حمیدرضاسفید

ه

1234567
8
910
last