شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

شعرهای سفید

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

زمانه.......

وجودم راسراسرغم گرفته

دلم راابری ازماتم گرفته

ببین که دیوغم دستان مارا

به دست خویشتن محکم گرفته

زاشک من ندیدی آسمان هم

بدین پوسیده طاقش نم گرفته

ندیدی لاله هم تاصبح نالید

ندیدی گونه اش شبنم گرفته|؟

نفسهای مراهم میشمارد

برای من زمانه دم گرفته

دودستم خالی وپایم شکسته

سرم درگیرغم دل هم گرفته


لحظه ی دیدار

من فردابرای دیدنت

خودرابهاری مست خواهم ساخت،

من فرداشقایق می شوم

پپرپرزنان

درراه تو

برخاک می افتم.

فرداروزدیداراست،

شب تاصبح،چشمم خواب وبیداراست.

فرداتاابددریادخواهدماند.

چشم هایم ازتوهرگزپرنخواهدشد.

شب تاریک من فرداپرازخورشیدخواهدشد.

تلاطم های دریاهای چشمم عاقبت،

فرداراتاساحل دیدارخواهدبرد.

درمحراب چشمانت نمازعشق خواهم خواند،

چشمم رابرای دیدنی دیگر،

همیشه درصفاونازخواهم داشت.

فرداروزدیداراست.


شعرازحمیدرضاسفید

زندگی مرگست،مردن زندگی

چندمی میری برای زندگی؟.

می کنی جان رافدای زندگی

زندگی مرگست،مردن زندگی

مرگ هم داردنوای زندگی

بشنوازهرسوصدای مرگ را

هرکجاباشدصدای زندگی

زندگی بازیست درمیدان مرگ

فرصتی کوتاه،وایِ زندگی

دست هابنهاده دردستان مرگ

می دویم امابه پای زندگی.

اینهمه دلواپسی های قشنگ،

گشته بردل هادوای زندگی.

راستی را،مرگ باشددرکمین،

برسرهرانحنای زندگی

بادسردی می وزدازسوی مرگ

نام بنهیمش هوای زندگی،

گوش مادردست های سردمرگ

چشم مامحودمای زندگی

زندگی بردوش ماباری کج است

تاچه می خواهدخدای زندگی.

یک دوروززندگی راشادباش

سعی می خواهدصفای زندگی


شعرازحمیدرضاسفید

بازی تقدیر

زندگانی بازی تقدیر بود

دردمن سنگین ترازتقریر بود.


من رهایی ازغم تقدیرخود،

خواستم،اماچه بی تأثیربود.


شیشه ی بشکسته ی قلبم مدام

باخیال نازکم درگیربود.


شادی ازبختم پیاپی کسرشد،

غصه هاپیوسته درتکثیربود.


خواستم دیگردلم رانشکنند،

خواهشم اماچه بی تأثیربود.


سوی شهرآرزو کردم سفر،

هرکجاپامی نهادم،دیربود.


وادل غمگین،که هرگزوانشد،

درجوانی هم دل ماپیربود.


تابه اووابسته ترسازدمرا

قامت خم حلقه ی زنجیربود.


عشق بی مفهوم مامعنانداشت،

زندگی هم مرگ بی تفسیربود.


هرچه بوداین زندگی ازماگذشت،

عمربوداین زندگی،یاتیربود


شعرازحمیدرضاسفید


تاژبهتریاپریل؟؟؟؟؟

ای رفیق نازنین زن ذلیل!

درمیان زن ذلیلان بی بدیل!!


درخیابان دیدمت زاروکبود

گفتم:ای یاران ،شده اوهم معیل!


گرکه فرمانی رسدازسوی او،

می روی درآب دیزی چون خلیل


سینه بالامی دهی درجمع ما،

دیدمت پیش عیالاتت علیل.


بادودست پرزکف هستی مدام،

کهنه می شویی مگر؟!جل الجلیل..


چای شب راصبح می نوشی به شوق،

بی صدای جیککی،حتی قلیل.


سوی منزل می روی بایک تماس،

گرکه باشی آن سوی دریای نیل،


می رسدفرمان چوازسوی عیال،

می روی سویش هراسان،بی دلیل.


مردمیدان غذاپختن تویی!!

درغذایت مونیفتدازسبیل!!!


خشمگین گرشدعیال ازدست تو،

خدمت اومی بری سیب وشلیل!!!


آب گوشت شوروبس بی مزه را،

می خوری مانندآب سلسبیل!


بی گمان جای توباشددربهشت،

چون که داری دردلت صبرجمیل.


خودبگوآخرکدامین بهتراست

تاژیاپرسیل؟ریکایاپریل؟؟!!


شعرازحمیدرضاسفید

abc3252.avablog.ir

وبلاگ شعرهای سفید

گوش مردم قصه ی تلخ درودروازه است

من همان بهترکه درکنجی نشینم بیصدا

ازدلم اندوه وحسرت رابچینم،بی صدا


این زبان سرخ می ترسم که بربادم دهد

پس همان بهترکه درکنجی نشینم بی صدا


گوش مردم قصه ی تلخ درودروازه است

لاجرم خواهم که دنیاراببینم بی صدا


شادخواران رابگو هردم هیاهویی کنند

ای دل غمگین پردردوحزینم،بی صدا


چشمه ی بیچارگی جاریست درباغ دلم

جوشدافزونتردمادم اوزکینم بی صدا.


روشنی هامی شودازدسترس هرلحظه دور

تیرگی هاگشته هرسودرکمینم بی صدا


آه سرخ لاله اورابسته ی گلخانه کرد

ای گل صدبرگ ونازویاسمینم بی صدا


زاهدابابوق وکرنامی روی درراه حق

من طریق رستگاری می گزینم بی صدا


آسمان مال شماسجاده داران خدا

من همان مشتی گلم خاکم زمینم،بی صدا


چندمی گویی که فریادی بزن،دادی بکش!

خسته کردی حلق خودرامن همینم،بی صدا!


شعرازحمیدرضاسفید



عزیزمن بودی!!

گذشت آن که توروزی عزیزمن بودی،

تویی که نقطه ی امن وگریزمن بودی


تویی که حق عزیزی به جانیاوردی

چه نکبتیست که روزی عزیزمن بودی!!


گذشت آن که توباآن کلام شیرینت،

گل وشکوفه والماس ریزمن بودی


دریغ سادگی من که من نفهمیدم

توای عزیز،به فکرستیزمن بودی


برای آن که به قلبم چویاربنشینی

بدون پرده بگو:تیغ تیزمن بودی!!


شعرازحمیدرضاسفید

یادمی آوری؟

یادمی آوری ای شمع زپروانه ی خویش

آن زمانی که نشسته است به ویرانه ی خویش؟


یادمی آوری ای سبزتراز روح بهار

که خزان برگ مراریخت به کاشانه ی خویش؟


یادمی آوری ای قافله ی شبرو عشق

که به دنبال توگم مانده ام ازخانه ی خویش؟


من که افسانه ی یادتوشدم،دست مکش

زجنون کاره ی بیچاره ی افسانه ی خویش


بسته ام لب چوصدف درته دریای وجود

تاکه پرورده کنم گوهریکدانه ی خویش.


ای که یادت به تپش های دلم قافیه داد

به تغافل مگذربرسرویرانه ی خویش


کودلی تاضربان های دلم تازه شود

بازگویم همه غم های غریبانه ی خویش؟


شعرازحمیدرضاسفید

برنام عشق می خندم،

گاهی که لخته های جگررا

درکیسه ی زباله ی منفورعشق می بینم،

ذرات بی فروغ صداقت را،

درخاک روبه های نجس دانه دانه می چینم،

برنام عشق می خندم.

این آخرین سرودمراشاید،

یک بازمانده به گوشت رساند،

شایدنه.

شایدکسی بگویدت این شهر،

یک مردناشناس رامیان بسترخود،

باجنون بی تفسیر

درنای خویش بی جان کرد.

روزی،

شایدکسی بگویدت:

دیشب مردی عشق رالاله گون قی کرد.

شاید،

شایدکسی خبرازآن سرسراب آورد.

خبرازپشت شهرخواب آورد.

بایدکسی به من می گفت،

بایدکسی به من می گفت،

بلبل برای گل کاغذی نمی خواند.

ماهی میان برکه زهرآب،

معصوم وبی صدا،

ماهیانه می میرد.

اماکسی نگفت،

ومن زهرراجای عشق نوشیدم.

چه هاچه ها چه هادیدم

شایدکسی خبرآورد،

شایدنه...

شعرازحمیدرضاسفید

دردا ز روزگار

چشمان خویش رادرتوگم کرده ام،

ای ابر.

مه آلودم.

من يادگارتیشه ی فرهادم

من تیره ی نگاه شب آلودووزخمی دودم.

ای عشق ناتمام!

ای غصه ی مدام!

دردازارتعاش قلم،لرزش کلام.

دردازجام بلورشکسته ام.

دردازسرنوشت لاله ی وامانده ی کویر،

دردازمرغ جدامانده ازبهار،

دردازروزگار!!

456789
10
111213
last