شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

شعرهای سفید

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

بگذار

دراین دنیای نمک ناشناس،


همین که آنهایی که دوستشان داری


قدرتورابدانند،کافی است.


بگذار دنیایی قدرناشناست باشند.

مصلوب

ای دوست اگرچه من فراموش توام


پیوسته چو سیروسرکه درجوش توام


یک بارصلیب سازبادست وببین،


مصلوب صلیب گرم آغوش توام



شعرازحمیدرضاسفید

بیداد خزان

چه بی رنگ و چه بی رویاست رخساری که من دارم

ز بیداد خزان زرد است گلزاری که من دارم

من بیچاره راهرکس ملامت می کندبی بس

شگفتاهرزمان کوتاه دیواری که من دارم

دلم بیمارعشق است ومنم درمانده درکارش

که درمان می کند ای دوست،بیماری که من دارم؟

به دوشم بارغم بنهاده ای ازعشق ومی دانم

که آخربشکندپشت مرا باری که من دارم

منم درغایت درماندگی،آخرمسلمانان!

ازاین درمانده ترمی خواهدم یاری که من دارم؟

همه شب غصه وغم،دردواشک وآه درسودا

گرفته رونق بسیاربازاری که من دارم.

بتن ای عنکبوت هجربرمن تاراندوهت

زبخت تیره می نالدچومن تاری که من دارم



شعرازحمیدرضاسفید

وداع


تورابرسینه ی خودمی فشارم..............به رخسارت لبم رامی گذارم

پس از یک بوسه ی گرم وغم انگیز..........به دست سرنوشتت می سپارم

توسویی می روی من سوی دیگر...........تورامن بعدازاین هم دوست دارم

پس ازتودفن می سازم دلم را...............وتاپایان هستی سوگوارم

پس ازتو فصل من پاییزوسرداست............توبودی گرمی فصل بهارم

براین دل حسرت شادی بماند..............که روزی رفت خواهی ازکنارم

پس ازتوباشقایق می ستیزم...............به روی لاله هاپامی گذارم

دوچشمم روزوشب باریدوبارید.......ازآن هم بیشتربایدببارم



شاعر: حمیدرضاسفید

عاشق تنها

عاشقی تنهام،یارم می شوی؟........... گرشوم صیدت،شکارم می شوی؟

من بهارخویش راگم کرده ام..............ای گل خندان بهارم می شوی؟

شب سیاه است وندارم مونسی........مونس شب های تارم می شوی؟

روزگارعشق می گویندرفت..............عشق پاکم!روزگارم می شوی؟

بادل سنگت بگو ازقول عشق.............مرگ من سنگ مزارم میشوی؟

عاقبت مارانگاهت می کشد.................گربمیرم سوگوارم می شوی؟

اینچنین گر می روی برهرچه هست.......یک دل خون وامدارم میشوی!

ای غم پنهان به زندان نفس! ..........بعدمردن آشکارم می شوی.....

زندگی بامن مداراکن دمی.............بعدمردن شرمسارم می شوی



شاعر: حمیدرضاسفید


تورا به دست عشق می سپارم

.............................

ازآن زمان که رفتی از کنارم.............. بهانه ای به زندگی ندارم

تورفته ای پی شفایق ومن................اسیرخارهای این دیارم

تورفته ای زپیش من چو خورشید............ومن هنوزبرهمان مدارم

تورفتی وتمام لاله هامرد.................بیاکه من دوباره لاله کارم

تورفتی ووجودمن خزان شد........ً.بیاکه تاگمان کنم بهارم

بیاودرمیان دفترعشق...........سه قطره خون بکش به یادگارم

قفس زعشق سازم وشکوفه......دوباره می شوی اگرشکارم

بیاکه روبروی چشم هایت..........برای بخشش تو خون ببارم

مرابه دست های غم سپردی.........تورابه دست عشق می سپارم


شاعر: حمیدرضاسفید


نفرین

.

درسوگ دوست فاضلم مرحوم غلامحسین سلمانفرسروده شد:

ای خدا...این زندگی نفرین کیست............درپی نفرین اوآمین کیست؟

می کنم احساس بدبختی وباز................درشگفتم بخت من تلقین کیست

دوستانم ناخوش ومن مضطرب..........آنچه می بینم خدایاکین کیست

بی ستاره من در این هفت آسمان...........پس ستاره خوشه ی پروین کیست

آرزوهای من است این قیل وقال..........دیرفهمیدم که این تدفین کیست!!!


شاعر: حمیدرضا

نان گرم...

من اسیرناله های جانی ام..............جسم من زندان ومن زندانی ام

من که فرمان هازدشمن برده ام..........دوست رنجاند به نافرمانی ام

باخبرگشتم که گفتی ازوفا.................بادل غم دیده می خندانی ام

غرقه ی دریای بی مهری منم..........درته دریاتو می گردانی ام

زندگانی تاروپودش مرگ بود...........ازکدامین مرگ می ترسانی ام؟

ازکدامین زندگی دم می زنی؟ ...........ای که کردی درغمت زندانی ام!

نان گرمی لاجرم باید خرید............تانرنجانم رفیق نانی ام


شاعر: حمیدرضاسفید

نگاه تو....

دریغ از نگاه بهارآفرینت

که بربرکه ی چشم پاییزی من نتابد،

بهارنگاهت گلی بی خزان باد،

ای روح باران.

نگاه تو روح سخاوت

برای نگاهی که چشمان دنیا برایش غریبند.

به یادت گلی سرخ راپروریدم

تورادرکنارگل خویش دیدن

همه آرزووامیدم.

دریغا،امیدمراوقدم های خودراازاین گل بریدی

نیفتادچشم توبرکلبه ی ما

ندیدی...ندیدی،

ندیدی به بوی توتاسینه ی گل دویدم،

ندیدی که بااشک خودبرگل سرخ عشقم چکیدم.

ندیدی که درگوشه ای بی صداسینه ام را،

ازآن شب

چویک مادرلال فرزندمرده دریدم....

ندیدی........

ومنهم به جزناله ای بی صدا،بی نهایت

از آن شب به چشماان پاییزی خودندیدم ......

شاعر: حمیدرضاسفید


سماجت

......درقبال عشق توسماجت نخواهم کرد....

هیچگاه نمی گویم اگرازدربرانی ازپنجره واردخواهم شد.

همینقد ربدانم که دوستم نداری،خودبه جای دیگر خواهم رفت.

ممکن است بگویی توزشتی،اما دوستت دارم.

من نیز دوستت خواهم داشت.

ممکن است بگویی دوستت ندارم،

چون حقیقت راگفته ای،بازهم دوستت خواهم داشت.

اما اگربگویی دوستت دارم وقلبت چیزدیگری بگوید،

دیگر دوستت نخواهم داشت.



ترجمه ای ازیک نوشته ی لاتین

first
151617181920
21
2223