نمی دانی تو؟

شده ام بی کس وبیمار،نمیدانی تو؟

می برم بردل خودبار،نمی دانی تو؟

ازگل قرمز شادی که به دستم دادی

می خلدبرجگرم خار،نمی دانی تو؟

گردش چرخ براین خسته چه سنگین شده است

شد مربع خط پرگار،نمی دانی تو؟!

مثل دیروزشدامروزوهمین خواهدبود

خسته ام،خسته زتکرار،نمی دانی تو؟

باکه گویم که چه آمدبه سرم گوش کجاست

یاچه گویم من ازآوار،نمی دانی تو؟

من شنیدم که اگرسنگ صبوری باشد

می شودسینه سبکبار،نمی دانی تو؟

ای که یک روز زصدغصه رهایم کردی

شده ام باز گرفتار،نمی دان تو؟

خنده درچین وشکنهای غم چهره ی من

کی شود بازپدیدار،نمی دانی تو؟

گفته ای یاروفادارشودمرهم درد

کو؟کجایاروفادار،نمی دانی تو؟


شعرازحمیدرضاسفید


برچسب ها: حمیدرضاسفید , شعرسفید , حمیدسفید , شعرعاشقانه , عشق وغم , شکوه وشکایت , نمیدانی تو , دردوغصه , تصویرعاشقانه , غم غربت , غم بی کسی , شعرجدید , شعرمعاصر ,

[ بازدید : 699 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 18 آذر 1393 ] 2:50 ] [ حمیدرضاسفید ]

[ ]