ازمحبت


رفت آن دوران که گفته مولوی

درکتاب بینظیرمثنوی:


«ازمحبت خارهاگل می شود

وزمحبت سرکه ها، مل می شود.......»


«ازمحبت تلخ من شد تلح تر

زهردرکامم ازآن شدزهرتر


ازمحبت هیچ خاری گل نشد

فاسدآمد سرکه لیکن مل نشد


ازمحبت زخمهایم شد عمیق

چون که کاری ترزند یارشفیق


ازمحبت،دوست دشمن گشت وسوخت

دوستی راموبه مو ارزان فروخت


ای محبت آتشی افروختی

مویرگهای مرا هم سوختی


آنکه عمرم رابرایش بیختم

پای تافرقش محبت ریختم

J

آنکه عمری بودبامن همسفر

رفت تاسودی برد،راه دگر


آنکه می دانست دارم دوستش

رفت وجابگذاشت اینجاپوستش


این محبت حربه ی شیادی است

چون سلاح است آلت صیادی است


دشمنی داردشرف بردوستی

که می اندازدپیاپی پوستی


این محبت راثمرجزرنج نیست

این خرابه هیچ جایش گنج نیست.


هرچه آید،...پای بنهادم به راه

تاقیامت می کشم این درد،آه»


حمیدرضاسفید

برچسب ها: حمیدرضاسفید , حمیدسفید , شعرسپید , یاربی وفا , بیوفایی , درددوری , شکوه وشکایت , زخم زبان , دلسوزی , یاردلسوز , یاروفادار , دوست بی وفا , دوستان واقعی ,

[ بازدید : 429 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 28 مهر 1395 ] 18:54 ] [ حمیدرضاسفید ]

[ ]