برنام عشق می خندم،

گاهی که لخته های جگررا

درکیسه ی زباله ی منفورعشق می بینم،

ذرات بی فروغ صداقت را،

درخاک روبه های نجس دانه دانه می چینم،

برنام عشق می خندم.

این آخرین سرودمراشاید،

یک بازمانده به گوشت رساند،

شایدنه.

شایدکسی بگویدت این شهر،

یک مردناشناس رامیان بسترخود،

باجنون بی تفسیر

درنای خویش بی جان کرد.

روزی،

شایدکسی بگویدت:

دیشب مردی عشق رالاله گون قی کرد.

شاید،

شایدکسی خبرازآن سرسراب آورد.

خبرازپشت شهرخواب آورد.

بایدکسی به من می گفت،

بایدکسی به من می گفت،

بلبل برای گل کاغذی نمی خواند.

ماهی میان برکه زهرآب،

معصوم وبی صدا،

ماهیانه می میرد.

اماکسی نگفت،

ومن زهرراجای عشق نوشیدم.

چه هاچه ها چه هادیدم

شایدکسی خبرآورد،

شایدنه...

شعرازحمیدرضاسفید

[ بازدید : 747 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 2 شهريور 1393 ] 3:46 ] [ حمیدرضاسفید ]

[ ]