دلم امروزهم تنگ است

نمی دانم به یادت هست

آن شبهاکه «چشمانم

شکوه بی کران هاداشت؟

هرحرفم گلی ازجنس شادی بود؟»

به یادت هست

آن شبهای آرام تماشایی

که می گفتی: «دوچشمانت خدارنگ است؟

ولب هایت برای زندگی یک جورآهنگ است؟»

چه دنیایی!

چه دنیایی که هرساعت به یک رنگ است...!!!

نمی دانم که اکنون این سخن هاراکجاتکرارخواهی کرد؟

بیاباردگربنگربه چشمانم

ببین ازگریه دیگرآسمانی نیست،

بی رنگ است.

ببین لب های من ازغصه رنگی تیره گون دارد

ببین درخاطرات سنگی ام افسوس می بارد

بگوبادیگری:«چشمت،لبانت...

آن سخنهای خدایی را.»

ولی من این سخن ها را

دگر،جایی نفهمیدم.

دلم اززندگی امروزهم تنگ است........


شعرازحمیدرضاسفید

[ بازدید : 786 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 25 خرداد 1393 ] 8:05 ] [ حمیدرضاسفید ]

[ ]

مرگ مدوّر

صلیبی ازحسرت ساختم،

وآرزوی تورا،

نا...با...و..ر..ا..نه..

به صلیب کشیدم!!


ای مسیح من،

جاودانه ات ساختم،

آری چون مسیح جاودانه بایدزیست،

وجاودانه بایدمرد.

ومن مرگ فردوجاودانه رابرگزیدم.

من؛

مرگی فردخواهم داشت ومدوّر.

شعراز:حمیدرضاسفید

[ بازدید : 437 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 24 خرداد 1393 ] 3:06 ] [ حمیدرضاسفید ]

[ ]

پرستورامکن آزار

پرستوی دلم

درزیرطاق آسمان چشم تو

درآشیانی گرم جادارد.

چه آرام آسمان،آبی.

چه محکم آشیان،ازجنس بی تابی.

...................................................

توهم این راشنیدی:«باپرستومهربان باید؟

پرستوهای بی آزارراهرگزمکن آزار؟»

پرستوبابهاران می رسدازراه،

باپاییزخواهدرفت.

چه نازنداین پرستوها!!

پرستورامکن آزار،

غمگین است.


شعرازحمیدرضاسفید


[ بازدید : 458 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 24 خرداد 1393 ] 2:45 ] [ حمیدرضاسفید ]

[ ]

آهنگ خداحافظ

شبی بارانی ازشهرتو خواهم رفت

باآهنگ محزون«خداحافظ»

من ازآبادی قلب تو خواهم رفت،

ازشهرتوخواهم رفت

وخواهم بردباخودآرزوهاوامیدم را

شب پریادگاری وهمه روزسپیدم را

وباصدبارغم،

اندوه بی پایان،

شماراترک خواهم گفت،

ودردم رابرای مرگ خواهم گفت.

می دانم که بایدرفت،

می دانم پرستوی مهاجر

تاهمیشه

زیرایوان شکست شهرتو

ساکن نخواهدماند.....

.....آه ...چه نزدیک است بدرودم.

چه محزون است آهنگ خداحافظ.

خداحافظ.

خد...ا......حا...فظ


شعرازحمیدرضاسفید

[ بازدید : 897 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ 23 تير 1393 ] 19:45 ] [ حمیدرضاسفید ]

[ ]

یامهدی

تردیدندارم که یَکی می آید


برکاخ ستم هاتَرَکی می آید


فرزندمحمدوعلی،منجی عصر(ص)


یک روزبدون هرشکی می آید

..............................................

تردیدندارم که کسی می آید


روحی،نفسی،هم نفسی می آید


ای منتظرمهدی موعود،زجا


برخیزکه فریادرسی می آید

شعرحمیدرضاسفید

[ بازدید : 457 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 22 خرداد 1393 ] 23:48 ] [ حمیدرضاسفید ]

[ ]

خواب

بیاکه کاسه ی چشمم زآب لبریز است

کویرتشنگی ام ازسراب لبریزاست


بیاکه آمدنت اشتیاق می آرد

مروکه رفتنت ازاضطراب لبریزاست


به گاه آمدنت عطرعشق می پیچد

صدای پای توازعطرناب لبریزاست.


به لحظه ای که به ساعت نگاه می فکنی،

بدان که سینه ام ازالتهاب لبریزاست.


هزاربارتوگفتی که:شب شد» ورفتی

مروکه چشم من ازآفتاب لبریزاست.


زدردعشق توچشم همیشه بیدارم،

زشیشه ریزه پراست وزخواب لبریزاست.


شعراز:

[ بازدید : 462 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 21 خرداد 1393 ] 18:53 ] [ حمیدرضاسفید ]

[ ]

بایدکسی به من می گفت.

..........باید ،

بایدکسی به من می گفت؛

بلبل برای گل کاغذی نمی خواند؛

ماهی میان برکه ی گندآب،

معصوم وبی صدا،

ماهیانه می میرد،

بایدکسی به من می گفت..

دردا که من،

ندانسته حیف کوشیدم،

زهرراجای عشق نوشیدم.

چه ها،چه ها،چه هادیدم.

بایدکسی به من می گفت...

.

شعرازحمیدرضاسفید

[ بازدید : 462 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 22 خرداد 1393 ] 1:34 ] [ حمیدرضاسفید ]

[ ]

ای هم نفس...

ای هم نفس!

مرامیان نفس های بی شکیب،

تنهارهامکن.

ای داغدار شب خاطرات سرد،

ای کوه درد

ای دل که ازتپش تپشت دردمیچکد،

تنهاترین رگ برآمده ات را،

ازخودجدامکن.

من با رگی که ازتمام وجودم گرفته ام،

باسینه ای که پرشده از«دوست داشتن»است

دوست دارمت.

[ بازدید : 456 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 21 خرداد 1393 ] 17:38 ] [ حمیدرضاسفید ]

[ ]

به خاطرآر

درآن شبی،

که دست های تو

به زیرنورهای رنگ رنگ،

درمیان جشن مردمان بی خبر،

زدست های گرم او

به گرمی دوباره می رسند،

به خاطر آراین چراغ نیمه جان مرده را.

درآن شبی که مرمرتنت

حریرنازک سفیدبخت را

زبوی خویش عطرمی دهد،

وتوقدم به بسترسفیدمردخویش می نهی،

به خاطرآرلاله ی فسرده را.

درآن شبی،

که درنسیم بی ریای زندگی،

توبانگاه خودبغل بغل سعادتش دهی،

ودرمیان هلهله،

لطفا"به ادامه مطلب بروید


[ بازدید : 678 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]


ادامه مطلب

[ 3 شهريور 1393 ] 3:14 ] [ حمیدرضاسفید ]

[ ]

دل شکستن

به درد انتظارت مبتلایم

کجایی تاببینی گریه هایم؟


هرآنکس یاددادت دل شکستن،

الهی بشکندقلبش خدایم.

..............................................................

توقلبم رابه سنگ غم شکستی،

مراازپافکندی،خودنشستی،


تواینسان بی وفاهرگزنبودی

یقین دارم که درکارست دستی.

حمیدرضاسفید


[ بازدید : 447 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 18 خرداد 1393 ] 13:42 ] [ حمیدرضاسفید ]

[ ]

فسیل

صدف های عشق،


ماهی های شادی،


جوانه های زندگی؛


دیرگاهیست دروجودم «فسیل»شده اند،


رسوب هزارساله ی دریایم.!!

شعرازحمیدرضاسفید

حمیدرضاسفید


[ بازدید : 381 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 18 خرداد 1393 ] 8:07 ] [ حمیدرضاسفید ]

[ ]

دیوانگی

.

.ندیدم عاقلی،هرچندعمری جست وجوکردم

بدین دیوانگی هاعاقبت من نیز خوکردم


نداردامتیازی آبروداری دراین دوران!

جماعت راشدم همرنگ وترک آبرو کردم


نباشدترسم ازمردن،زبدمرگیست اندوهم

که من صد مرگ آنی رادوصدبارآزوکردم


به من گفتندچیزی گو،اگرخاموش میماندم

خموشی خواستندازمن،اگرهم گفت وگوکردم


دریغازندگی هابوی مرگ ونیستی دارد

هزاران بارمرگ وزندگی رانیک بوکردم.


به زخم سینه ی لبریزمن خندیدهرآن کس

که دردم رابه پیشش ای دریغابازگوکردم


چه خامی کردم ای یاران که همچون شمع سوزاندم

دل خودراوخرج روشنی راه اوکردم


به گردشهرمی گردم چراغی بازدردستم،

همان دیوودداست اینجا،فراوان جست وجوکردم....



شعرازحمیدرضاسفید


برچسب ها: شعرعاشقانه ، درددل ، شعرهای سفید ,

[ بازدید : 420 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 18 خرداد 1393 ] 1:11 ] [ حمیدرضاسفید ]

[ ]

دردتو....

.

دردلم جزدردتو دردی نماند

ازوجودم جزتن سردی نماند.


هرچه دل فریاد«وامردا»کشید

تابه فریادم رسد،مردی نماند


شب گذشت ازنیمه واین بارهم،

جزمن دل خسته شبگردی نماند.


بس که گشتم ناتوان وبی رمق

دررگم جزقطره ی دردی نماند!


بادپاییزی!بگوآن رفته را،:

آن بهاری راکه آوردی ؛نماند.


بادپاییزی!بهارم رابگو:

بادلش دانم چه هاکردی،نماند.


بادپاییزی دلم تسلیم توست،

روبروی توهماوردی نماند.


شعرازحمیدرضاسفید

[ بازدید : 436 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 18 خرداد 1393 ] 1:19 ] [ حمیدرضاسفید ]

[ ]

برگرد

.

.

.

وقتی تومیروی

بدنم سرد میشود،

وقتی توبانگ میزنی:خداحافظ،

وز دوربوسه ای نثارمن خسته می کنی،

روحم پرنده وارمراترک می کند.

می نالم ازسکوت ،

که بعدازتوگریه می کند.

وزٱینه که به پاییز چشم میدوزد،

تابازگشت توچشمم مدام میبارد.

آیینه هم زبارش چشمان منتظرم

پرگردمیشود،

ای روح من!

به بازگشت تومحتاج گشته ام.

برگرد!

می شود؟؟؟؟؟؟؟؟


شعرازحمیدرضاسفید


[ بازدید : 417 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 18 خرداد 1393 ] 1:32 ] [ حمیدرضاسفید ]

[ ]

آرزو

.

مثل پچ پچ درباد،

درکنارساحل

که سراسرموج است؛

همره بوق قطار،

درزمستان که درختان به بلورآجینند،

آرزوی دل من،

تازه وگرم،

ناگهان گم شده است.

ای که درآن سوی دریا

به تماشای سکوت،

دست برآتش صدسینه ی عاشق داری؛

توندیدی؟

نشنیدی جسدآرزویی ،

آب به ساحل آرد؟

بادهم گردی ازآرزوی من

باخود

همراه نداشت؟

دل من یخ زده است.

جسدآرزویی گرم وورم کرده،

ندیدی آیا؟

نشنیدی آیا؟؟؟؟؟


شعرازحمیدرضاسفید

[ بازدید : 475 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 18 خرداد 1393 ] 1:44 ] [ حمیدرضاسفید ]

[ ]